سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهبی

 چیزی بگو،‏ اگرچه از سنگ،‏ من از سکوت می ترسم...


 


آرزویم این است:


نتراود اشک در چشمان تو هرگز


مگر از شوق زیاد


نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز


و به اندازه هر روز


هر لحظه


تو عاشق باشی


عاشق آن که تو را می خواهد


و به لبخند تو از خویش رها می گردد


و تو را دوست بدارد


به همان اندازه


که دلت می خواهد ...



ارسال شده در توسط مهدی آرزو

خیلی از انسان ها امروز اولین یکشنبه زندگی خود رو تجربه می کنند و خیلی از انسان ها امروز آخرین یکشنبه زندگی خود را سپری می کنند


من جزء دسته اول نیستم اما شاید جزء دسته دوم باشم، اگر در زمره دسته دومی ها قرار بگیرم هم خوشحال می شم و هم غمگین...


خوشحال می شم از اینکه دیگه مجبور نیستم خیلی از حرف ها، اضطراب ها، نقاب ها، انسان ها،‏ نامردمی ها، نارفیقی ها، بی عدالتی ها و گناه کردن های خودم رو تحمل کنم


و غمگین می شم از اینکه دیگه هیچ وقت خیلی از حرف ها رو نمی شنوم، خیلی از اضطراب های شیرین رو تحمل نمی کنم، خیلی از انسان ها رو در کنارم ندارم، خیلی از دوستانم رو از دست می دم و به خیلی از آرزوهایی که قرار بودم تو لحظات شیرین و خاطره انگیز زندگی من اتفاق بیفتند،‏ نمی رسم


به فضل و رحمت یکتا خداوندگارم ایمان دارم، کمی هم می ترسم، از اعمالم، گفتارم، گناهانم و هرآنچه که ناخواسته مرتکب شدم و بهش فکر نمی کنم اما روزی باید حساب همشون رو پس بدم


از آدم هایی که دلشون رو شکستم می ترسم، از حرفهایی که پشت سر دیگران زدم، از خشم های نا به جا،‏ از دروغ های مصلحتی، از لرزش های ساعتی و از دقایقی که در خواب سپری شد...


اما باز نگاهم به گنبد و بارگاه طلائی توست، اگر در ازای یکی از دیدارهایم به دیدنم بیایی، دیگر چه غمی می توان داشت؟!




 
 

ارسال شده در توسط مهدی آرزو

قسمت

روز قسمت بود ، خدا هستی را قسمت میکرد . خدا گفت چیزی از من بخواهید ، هر چه که باشد ، شما را خواهم داد، سهمتان را از هستی طلب کنید ، زیرا خدا بسیار بخشنده است .هر که آمدو چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن ، و دیگری پائی برای دویدن ، یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کردو دیگری اسمان را.در این میان کرمی کوچک جلو امد و به خدا گفت :خدایا؛ من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم . نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ و نه بالی و نه پائی و نه اسمان و نه دریا، تنها کمی از خودت را به من بده ،و خدا کمی نور به او داد.نام او کرم شبتاب شد خدا به او گفت : آن که نوری با خود دارد، بزرگ است ، حتی اگر به قدر زره ای باشد .و تو همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی .و رو به دیگران گفت :کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست ، زیرا که از خدا جز خدا را نباید خواست ...هزاران سال است که بر دامن هستی می تابد وقتی که ستاره ای نیست ...چراغ کرم شبتاب روشن است و کسی نمیداند که این همان چراغی است که روزی خداوند به کرم کوچکی بخشید


ارسال شده در توسط مهدی آرزو